mobinajooooooo

سلام بچه ها خوبید؟

زدم تو کار لیلی مجنون

خیلی باحاله

 

بخونید

طفلکی مجنون روزي مجنون براي ديدن ليلي بعد از کلي سرگردوني مسير عبور اون رو پيدا ميکنه و از ساعت هاي اوليه صبح ميره و سر راه ليليش ميشينه تا شايد روزگار يارش بشه و بتونه معشوقه خودش رو ببينه اينقدر اونجا به انتظار ميشنه تا آفتاب غروب ميکنه و مجنون از رويه خستگي خوابش ميبره از دست روزگار بد در همون زمان ليلي مياد و از اون مسير عبور ميکنه . از همراهانش ميپرسه که اين کيه که اينجا سر راه خوابش برده ؟ بهش ميگند که اين همون مجنونه تو هست که بخاطره ديدن شما از صبح تا الان اينجا نشسته و اينقدر خسته شده که خوابش برده . ليلي لبخندي ميزنه و چند تا گردو از تويه جيبش بيرون مياره و ميندازه تويه دامن مجنون و به راهش ادامه ميده و ميره . بعد از ساعاتي مجنون از خواب بيدار ميشه و سوال ميکنه که اين گردو ها چيه تويه دامن من ؟ اطرافياني که اونجا بودند ماجرا رو براش تعريف ميکنند و بهش ميگند که ليلي وقتي فهميد تو بخاطرش اين همه وقت اينجا نشستي لبخندي براي تو زد و رفت اما به يکباره ميبينند که مجنون به سرش ميزنه و گريه ميکنه
سوال ميکنند که چي شده ؟ چرا اينطور ميکني با خودت ؟
ميگه شما نميدونيد ! ليلي با اين کارش به من فهموند که تو هنوز بايد بري گردو بازي و عاشقي کار تو نيست

نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:14 توسط mobina| |

سلطان سریر صبح خیزان

سر خیل سپاه اشک ریزان

متواری راه دلنوازی

زنجیری کوی عشقبازی

قانون مغنینان بغداد

بیاع معاملان فریاد

طبال نفیر آهنین کوس

رهیان کلیسیای افسوس

جادوی نهفته دیو پیدا

هاروت مشوشان شیدا

کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت

دل خوش کن صدهزار بی رخت

اقطاع ده سپاه موران

اورنگ نشین پشت گوران

دراجه قلعه‌های وسواس

دارنده پاس دیر بی‌پاس

مجنون غریب دل شکسته

دریای ز جوش نانشسته

یاری دو سه داشت دل رمیده

چون او همه واقعه رسیده

با آن دو سه یار هر سحرگاه

رفتی به طواف کوی آن ماه

بیرون ز حساب نام لیلی

با هیچ سخن نداشت میلی

هرکس که جز این سخن گشادی

نشنودی و پاسخش ندادی

آن کوه که نجد بود نامش

لیلی به قبیله هم مقامش

از آتش عشق و دود اندوه

ساکن نشدی مگر بر آن کوه

بر کوه شدی و میزدی دست

افتان خیزان چو مردم مست

آواز نشید برکشیدی

بی‌خود شده سو به سو دویدی

وانگه مژه را پر آب کردی

با باد صبا خطاب کردی

کی باد صبا به صبح برخیز

در دامن زلف لیلی آویز

گو آنکه به باد داده تست

بر خاک ره اوفتاده تست

از باد صبا دم تو جوید

با خاک زمین غم تو گوید

بادی بفرستش از دیارت

خاکیش بده به یادگارت

هر کو نه چو باد بر تو لرزد

نه باد که خاک هم نیرزد.........................................................................

نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:1 توسط mobina| |

شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسياب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزديك منزل بهلول رسيد اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمين افتاد آن شخص با سابقه دوستي كه با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نيست . اتفاقا" صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر كردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و مي گويي نيست. بهلول گفت عجب دوست احمقي هستي تو ، پنجاه سال با من رفيقي ، حرف مرا باور نداري ولي حرف الاغ را باور مي نمايي؟

نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:0 توسط mobina| |

صفحاتـــ مغــشــوشــ ذهــ ـنم را ورقـ مــــــــیزنم

تـــــــــاشایـــ ــد بـ ه یکــ نقـطـ ه روشـنـ بــــــرسم

امّا افـــسوس بــ ه جـ ــز درد کشیدن خودم هیچ چیزی عــــایــدم نشد

زنــدهـ بــــودن را از یـــــاد بردهـ ام

امــــــروز جـــــــــز یکـ مردهـ مـتحرکــ ؛ دیــــــــگر هیچ نیستم

میگریم...

اما دیــگر ضجـ ه زدنهـــــــایم هم رنگ قدیم را ندارد...

نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:56 توسط mobina| |

یه پروانه را با دستات می گیری
بدش می خوای ببینی زنده هست؟
انگشتاتو باز کنی …. فرار میکنه
محکم بگیری….می میره
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست

21798203446507102707 عکس و شعر های عاشقانه

03947317327067938850 عکس و شعر های عاشقانه

نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:47 توسط mobina| |

هرکجا هستی باش ......
به درک .....
پنجره ....فکر .....هوا .......عشق .....زمین مال خودت ......
اصلا خاک تو سرت
.

.

(سهراب سپهری اعصابش خورده هیچی نگید)

 

یه چندتا نظربرام بذارید تا اروم بشه

نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:44 توسط mobina| |

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود


« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس  تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:6 توسط mobina| |

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:39 توسط mobina| |

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:34 توسط mobina| |

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:32 توسط mobina| |

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:25 توسط mobina| |


حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیده‌اید که دنده عقب می‌رفته که به ماشین یک کانادایی می‌زند و پلیس که می‌آید، از راننده ایرانی عذرخواهی می‌کند و می‌گوید " لابد راننده کانادایی مست است که مدعی‌ شده شما دنده عقب می‌رفتید!"

حالا اتفاق جالب‌تری در اتوبان اصفهان رخ داده: یه اصفهانی توی اتوبان با سرعت ??? کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس می‌آید کنار ماشین و می‌گوید:

"گواهینامه و کارت ماشین!" اصفهانی با لهجه غلیظی می‌گوید:" من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست.


من صاحَب ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین."

مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده بیسیم می‌زند به فرمانده‌اش و عین قضیه را تعریف می‌کند و درخواست کمک فوری می‌کند.

فرمانده اش هم میگوید که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل می‌رساند و به راننده اصفهانی می‌گوید:

آقا گواهینامه؟ اصفهانی گواهینامه اش را از توی جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده. فرمانده می‌گوید: کارت ماشین؟ اصفهانی کارت ماشین را که به نام خودش بوده از جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده.

فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور می‌دهد راننده در صندوق عقب را باز کند. اصفهانی در را باز میکند و فرمانده می‌بینه که صندوق هم خالی است.

فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به راننده اصفهانی می‌گوید:" پس این مأمور ما چی میگه؟!"

اصفهانی می‌گوید: "چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم می‌خواد بگه من داشتم ??? تا سرعت می‌رفتم؟

 

نظریادتون نره ها

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:12 توسط mobina| |


Power By: LoxBlog.Com